علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

آسمان شب

شک ندارم به شدت حس کنجکاوی شما گل کرده و دلت می خواهد بدانی این خط ها چیست؟ کمی تفکر کن و حتـــــــــــــــــــــــــــــــماً برو به ادامۀ مطلب.... در ادامۀ نمایش هنرنمایی های خودمان، این بار به نمایش هنرهای مادرمان پرداخته ایم!!! سال 1380 بود که مادرمان با ارائۀ روش جدیدی برای اندازه گیری ضریب انبساط طولی، برای شرکت در گردهمایی دانش آموزی فیزیک ایران عازم یزد شد... در آن گردهمایی مادرمان با شخصی به نام اوشین زاکاریان آشنا شد که با عکاسی از آسمان شب هنری زیبا را به نمایش گذاشته بود... یک سال گذشت و مادرمان یک دوربین عکاسی آنالوگ زنیت خرید و تصمیم گرفت ایشان نیز به عکسبرداری از آسمان شب بپردازند... اس...
22 شهريور 1392

مصطفی خان

دیروز حدود ساعت ده بود که گوشی مادرمان زنگ خورد... مصطفی بود پسرخالۀ ده ساله مان. قم بود. با یک اردوی زیارتی از مشهد آمده بود به قم و میهمان حضرت معصومه بود. قرار بود بعد از ظهر کاروان عازم تهران شود. مصطفی تماس گرفته بود تا ما برویم و بعد از مدت ها ما را ببیند. ما هم کلی ذوق مرگ شدیم از این همه احساسی که مصطفی خان به خرج داده بود... مصطفی از وقتی حدود چهار سال داشت به مهد قرآن می رفت و روی قرائت کار می کرد، و از آنجا که روابط عمومی بالایی داشت به لطف خدا خیلی سریع پیشرفت کرد. از شش سالگی در جلسات دارالقرآن حرم امام رضا شرکت می کرد و با صوت زیبایش مورد تحسین همگان قرار می گرفت. خاله مان هم به مصطفی خان خیلی میدان می داد... م...
19 شهريور 1392

پنچرگیری لاستیک کامیون...

شما یک رانندۀ کامیون تصور کنید! تصور کردی؟ حالا تصور کن که این رانندۀ کامیون بسیار اهل تحقیق و بالا بردن سطح آگاهی خود می باشد... تصور کردی؟ حالا تصور کن این رانندۀ کامیون از طریق گوگل عنوان "پنچر گیری لاستیک کامیون" را search می کند و ای گوگل من به قربانت که هر کسی این عنوان را search کند مستقیم او را به وبلاگ ما هدایت می کنی!(البته خودمان هنوز امتحان نکرده ایم!!) حالا عکس العمل این رانندۀ کامیون را نیز تصور کن وقتی ببیند این جا وبلاگ یک کودک است!! زود قضاوت نکن... حالا ببین که ما چه روش مدرنی را برای پنچر گیری از کامیون به کار می بریم؟ به رسم ادب: "آقای رانندۀ کامیون سام علیک!! خوش آمدی به وبلاگ ما.... با ما ...
18 شهريور 1392

همکاری!!!

آقا مادرمان رکورد زیاد دارند... رکود نه رکورد!!! فرقش در یک "ر" ناقابل است... البته مادر ما رکود هم دارد منتها مبحث امروزمان در مورد رکورد است... به شما قول مردانه(!!!) می دهیم که روزی همین جا از رکود های مادرمان هم یک سناریو برایت بنویسیم تا کمی سوژۀ خنده ات شویم و در این گرانی بازار، دمی خوش باشی و بخندی! کما این که رکوردهای مادرمان هم دست کمی از رکودهای ایشان ندارد... و فی الحال مهم ترین رکورد ایشان در سال های زندگی در خوابگاه است... شک ندارم که در مقایسه با هر یک از همسالان، مادرمان رکورد دار زندگی خوابگاهی است... مگر این که یکی از شما بچۀ پرورشگاهی باشد که بتواند رکورد مادرمان را در این مورد بشکند!!! زندگی خوابگاهی را هم که...
17 شهريور 1392

وقتی علیرضا...

محض تنوع و گریز از پست های آپارتمان نشینی، گریزی می زنیم به روزهایی که در ولایت بودیم و خوش بودیم و طبیعت در دسترسمان... و این ما بودیم که طبیعت را از نزدیک لمس می کردیم.... 28/ 5 /92 وقتی علیرضا چُماق به دست می شود... و امــــــــــــــــــا وقتی علیرضا چوپان می شود... و وای بر گلۀ بینوا !!! بیا به ادامۀ مطلب و ببین چگونه کفشدوزکی میهمان دستان کوچک علیرضا خان می شود... به لطف مادرجانمان و با جمعی از دوستان،  روزی میهمان طبیعت زیبا بودیم... وقتی علیرضا زورش به علف های بینوا می رسد و زور بازوانش را با چماق روی آن ها می آزماید!!!! وقتی علیرضا صف مورچه ها را دنبال می کند... وقتی علیرضا کفشدوزکی ...
16 شهريور 1392

اندر احوالات یخچال میهمان...

در جریان هستی که بعد از بازگشتمان از ولایت یک یخچال دوست داشتنی میهمان خانۀ ما شده است... علی رغم احتیاطات مادرمان جهت جلوگیری از نابود شدن این یخچال به دست مبارک ما، ما باز هم قادر شدیم به آن دسترسی پیدا کنیم و کاربردهای جدیدی از آن را کشف نماییم... در مرحلۀ اول از زور بازوی خود کمک می گیریم و با ضربتی هر چه تمام تر بر یخچال مادر مُرده می کوبیم، در این مرحله از بقایای یک رخت آویز نیز که چند ماه پیش در نتیجۀ کنجکاوی اینجانب و غفلت مادرمان آن را مرحوم کرده و به رحمت خدا فرستادیم، کمک می گیریم و بسی احساس قدرت به ما دست می دهد... در مرحلۀ بعد، از حرکات دست و انگشتان خود کمک گرفته و حرکات موزون از خود ارائه می دهیم و به آواز خوانی...
15 شهريور 1392

"تُ" می بینیم...

علاقۀ ما به "تُ" وصف ناپذیر است... "تُ" در فرهنگ واژگان علیرضا یعنی: کامیون... هر از گاهی از حضور مادرمان پای لپ تاب استفاده می کنیم و خودمان را به روی پای ایشان می رسانیم و "تُ"..."تُ" گویان از ایشان در خواست نمایش "تُ" های موجود در حافظه را داریم... و امــــــــــا.... ما فکر می کنیم پروردگار به ما علاقۀ ویژه ای دارد و منابع غنی و سرشاری برای رصد کردن "تُ" در اختیارمان است... پاییز سال گذشته بابایمان یک پمپ انتقال بتن خریداری کردند و آن را برای کار به شرکت "بنیان بتن غرب" سپردند. شرکت بنیان بتن هم به بابای ما یک سررسید داد که حساب هایشان را در آن ثبت کنند... یک روز دور از چشم بابایمان ما هم به آن سررسید سرکشی کردیم تا ببین...
14 شهريور 1392

بوستان نهج البلاغه

دوشنبه برای ما روز تعطیل جالبی بود... حوالی ظهر بود که یهو مادرمان را برق سه فاز گرفت و به ذهن ایشان خطور کرد تا آشی بپزند و با خاله مهدیه مان بیرون برویم و آش خوری کنیم... خاله مهدیه مان هم که طبق معمول پایۀ پایۀ پایۀ یک!!! قرار شد برویم آب و آتش... ساعت شش از خانه خارج شدیم هوا خیلی خنک بود و ابرها خورشید را احاطه کرده بودند و افق رنگ زیبایی به خود گرفته بود... ما در حال عبور از اتوبان رسالت شرق به غرب بودیم که مادرمان طبق معمول دوربین را به دایی محسنمان که جلو نشسته بود، داد تا از این غروب زیبا عکس بیندازد... همین عکس.... اصلاً فکر نکنی هدف دایی محسن مان، در واقع عکسبرداری از این ماشین گذر موقت بوده است... نه... ایشا...
13 شهريور 1392

I grate the carrot

ماکارونی را خیلی دوست می داریم... هر از گاهی که معده مان هوس خوردن ماکارونی می کند، مادرِ بهتر از برگ درختمان!!! برایمان ماکارونی می پزد... و جهت خوش آیند مان هر از گاهی مواد تشکیل دهندۀ آن را تغییر می دهد... مادرمان در آشپزی ضربتی عمل می کند... آخر هر کس نداند شما خوب می دانی که مادرمان اوقاتی را که باید صرف آشپزیِ با آرامش کند صرف پست گذاشتن در نی نی وبلاگ می کند....پس به ناچار باید در آشپزی ضربتی عمل کند... به این صورت که هم زمان دو ظرف را روی اجاق می گذارد یک ظرف حاوی آب و ظرف دیگر حاوی روغن... گوشت چرخ کرده را هم جهت یخ زدایی در مایکروفر قرار می دهد... تا روغن داغ شود پیاز را خلال می کند و در روغن می ریزد... سپس اقدام ...
13 شهريور 1392

لگوباز قهّار...

خُداییش لگوباز به این قهاری تا به حال دیده بودید؟ برای تولد یک سالگی مان، عمه جانمان یک جعبه لگو برای ما هدیه خریدند و برایمان ارسال کردند. البته برای ما بازی کردن با آن ها خیلی زود بود... با این حال گیر داده بودیم که ما باید با این لگوها بازی کنیم... این بود که مادرِ بینوایمان مجبور بود با این لگوها برایمان بلوک های بزرگ تر بسازد تا ما قادر باشیم آن ها را روی هم سوار کنیم و برج بسازیم... چند ماهِ اول، مادرمان بلوک ها را خودشان سوار می کردند و برایمان برج می ساختند و وظیفۀ ما این بود که برج های ساختِ مادر را خراب کنیم و "اُخ" بگوییم و شادمان باشیم.... مدتی گذشت و ما یاد گرفتیم خودمان آن بلوک ها را سوار کنیم و در پست های خیلی قب...
11 شهريور 1392